گریستم
آری گریستم . اما اینبار آن گریستنی نبود که آرامم کند.
بر گریستنم گریستم . گریستنی که زاریم را فهماند . روی فکر کردن به خدا را هم ندارم .
شرمسارم از گریستنم ، از کوچکیم ، از زبونیم ، از خوار بودنم ، از ذلیل بودنم .
گریستم . از ته دل .
به یاد آن شعر :
هی فلانی زندگی شاید همین باشد .
یک دروغ ساده
دروغی که برای عده ای سهل ، برای عده ای سخت ، برای عده ای به اجبار و برای عده ای غیر قابل قبول باشد . ولی هست . همیشه بوده و خواهد بود.
خدانگهدارت همسفر!!!
در حوالی کوچه دوستی کودکانی دیدم که عشق میفروختند.
گفتم : از برای چه به اینکار مشغولید؟
گفتند : از برای بزرگان مسلکی که در طلب عشق از دنیا در تکاپو به سر می برند.
جلوتر رفتم .
در کوچه ی دوستی ، جوانی بر خاک افتاده بود.
پرسیدم به چه کار مشغولی؟
گفت : در جستجوری عشق خدا هستم.
گفتم : در خاک؟!
گفت : نه ، در جای پای دوستی که صبحگاه در اینجا سجده کرد و خدا رو بوسید.
به کار بیهوده اش خندیدم. ولی در اندیشه ماندم که چرا کودکان در این حوالی عشق می فروشند!
در برگشت از کودک پرسیدم : چرا در این حوالی؟
گفت : برای جمع آوری خاکی که باد از کوچه دوستی می آورد.
گفتم : برای چه؟
گفت : تا به جای عشق بفروشیم!