پریشانی های ذهن یه بنده خدا

یه جایی واسه اینکه بنویسم تا شاید بهم کمک کنه

پریشانی های ذهن یه بنده خدا

یه جایی واسه اینکه بنویسم تا شاید بهم کمک کنه

یزد ، تهران ، بومهن ، برف ، کرج ، استادیوم و کباب به جای شکار

بعضی مواقع میشه که یکی دو هفته و حتی ماه ها زندگی کاملا صاف و یکنواخت جلو میره و تقریبا هیچ جذابیتی نداره و فقط گذران عمر و خوردن و خوابیدن میشه

البته اشکال از خود آدمه

متاسفانه این اشکال تو من هست ولی از اونجا که از خیلی وقت پیش با دوستان بودم و خواهم بود نمیشه هیچ وقت نبود اون ها رو کنار خودم تحمل کنم یا حداکثر برای مدت طولانی

این بود که تصمیم گرفتم یه سری به دانشگاه قبلی و البته دوستانی که هنوز اونجا درس میخونن بزنم

رفتن دنبال ارسال پرونده و پس گرفتن پیش پول اجاره خونه همه بهانه بود

آدم خوش شانسی هستم چون دوست هایی دارم که دوستم دارن و لطف زیاد

واسه همین تو بعضی مواقع به مشکل میخورم

آخه آدم دوست داره پیش همه دوستاش باشه که نمیشه

من و هادی ، که با هم یزد درس میخوندیم ، چهارشنبه راهی یزد شدیم

میلاد (دوستم که نوشته هاش اینجا هست) زنگ زد که وقتی رسیدم مستقیم برم پیشش

واسه همین وقتی رسیدیم از هادی جدا شدم

من میخواستم اولش جمعه برگردم ولی بعد منصرف شدم و واسه شنبه بلیط گرفتم ولی بعد هادی گفت بیا یکشنبه با هم بریم و من هم قبول کردم

این چند روز پیش دوستان واقعا خوش گذشت

از دکتر قلی گرفته  تا بیلیارد و قلیون    و کباب بناب و شب زنده داری و تک زنگ

و تقریبا همونجوری که میشد حدس زد پیش رفت

تا رسید به دوشنبه به دوسنبه صبح تو ایستگاه راه آهن که ما از هم جدا شدیم

من رفتم به سمت ترمینال برای اومدن به شمال و هادی هم رفت دنبال یه کارهای خودش

خلاصه اینکه بعد از 2 ساعت حرکت اتوبوس ما تازه به بومهن رسید به همرا کلی ترافیک و برف  

و راننده برگشت ..............

حالا چیکار کنم

میرم پیش خواهرم

ولی حوصله اش نیست

خوب میرم کرج خونه میلاد اینا

زنگ زدم واسه آران (داداش میلاد) که دارم میام پیشت اون هم کلی حال کرد

و رفتم خونشون

اونجا هم کلی حال داد

جالب ترینشون زنگ زدن و محلی صحبت کردن من با یکی از همکلاسی های آران بود که جفتشون مردن از خنده

واسه بازی پرسپولیس هم رفتیم استادیوم 

واسه اولین بار بود رفتم استادیوم چون کلا از جوش خوشم نمیومد و واقعا هم خوشم نیومد(اولش کلی تحویل میگیرن آخرش همه رو میبندن فحش)

ولی یه چیزش جالب بود برام

اینکه ورزشگاه آزادی اصلا اون ابهتی که تو تلویزیون تصور میشه نداره و بین زمین چمن و صندلی های تماشاگران انگار یه جور جدایی هست

این سفر ما با چهار شنبه بعداز ظهر با رسیدن به خونه تموم شد با کلی مناظر زییبا تو راه  

ولی باز مثل اینکه خوشی ادامه داشت

اولش پسرعموی من بهم گفت جمعه بریم شکار که من هم با کلی خوشحالی گفتم باشه آخه شکار قرقاول کلی حال و همینطور کلاس خودشو داره

ولی متاسفانه یا خوشبختانه دوستان گفتن برنامه نهار گذاشتن برای جمعه اون هم نزدیکی های کوه که نمیشد ازش گذشت

اینجوری شد که جمعه هم رفتیم کوه و کباب و از این حرفا

 

و باز هم کلی خاطره خوب موند برامون

فقط بدیش اینه که الان واقعا حوصله ام سر رفته و اصلا حال و حوصله درس و کلاس رو ندارم

ولی تا باشه از این جور برنامه ها برای همه باشه

اینم عکس آخری

به جای میلاد

یه دوستی دارم که البته خیلی هم دوستش دارم
البته بعد از انتقالی ترم قبل الان خیلی وقته که زیاد پیش هم نیستیم
این دفعه که رفتم یزد پیشش یه نکته جالب بود به نظر من خیلی تغییر کرده بود و حتی هم خونه ای سابق من و جالب تر اینکه به نظر اونا من هم تغییر کرده بودم
تغییری که تو 3 سال قبل انجام نشده بود

میلاد (دوستم) هر از چندگاهی مینویسه که نوشته هاش رو خیلی دوست دارم
قبلا خیلی بیشتر و البته زیباتر مینوشت ولی متاسفانه نوشته های قبلیشو نداشتم

این سری چند تا نوشته رو زده بود رو دیوار خونه که دلم میخواست تو یه وبلاگ بنویسه که حداقل من بتونم هر وقت خواستم بخونمشون

اینها رو من با اجازه خودش اینجا مینویسم تا حداقلش برای چند وقت بیشتر بمونه و اینکه میتونم تا حدی متوجه بشم چی داره مینویسه






بر در خانه ات نشسته ام
از خانه خود می ترسم
ترس ،
ترس فرو ریختن است
من از بودن در خود هراسانم

قسم! به حال پریشانم
راه بده ، راه بده .
این ویرانه را جای بده




باز می آید این سرما
من،
به خود می کشاند و
تو!؟
به یادها
ای خاطره !
- تو بمان.
آری تو بمان ای زیبا



بیا تا رخ بکشانم
مستیم را
این هستی ام را
چیزی که خود هم می دانی
آنچه را که من هم
باها رفته ام.
آمده ام
می روم
و خواهم رفت
بیا تا به رخ بکشانم
ساغرم را
این داستان آخرم را




دردیست و ملولم از گفتنش
راهیست و خسته ام از رفتنش
خود هم خوب می داند و
تو هم خوب فهمیدی
یاری نیست
مرا با این مصیبت کاری نیست