پریشانی های ذهن یه بنده خدا

یه جایی واسه اینکه بنویسم تا شاید بهم کمک کنه

پریشانی های ذهن یه بنده خدا

یه جایی واسه اینکه بنویسم تا شاید بهم کمک کنه

اندر حوالی دوستی

در حوالی کوچه دوستی کودکانی دیدم که عشق میفروختند.
گفتم : از برای چه به اینکار مشغولید؟
گفتند : از برای بزرگان مسلکی که در طلب عشق از دنیا در تکاپو به سر می برند.

جلوتر رفتم .
در کوچه ی دوستی ، جوانی بر خاک افتاده بود.
پرسیدم به چه کار مشغولی؟
گفت : در جستجوری عشق خدا هستم.
گفتم : در خاک؟!

گفت : نه ، در جای پای دوستی که صبحگاه در اینجا سجده کرد و خدا رو بوسید.

به کار بیهوده اش خندیدم. ولی در اندیشه ماندم که چرا کودکان در این حوالی عشق می فروشند!

در برگشت از کودک پرسیدم : چرا در این حوالی؟
گفت : برای جمع آوری خاکی که باد از کوچه دوستی می آورد.

گفتم : برای چه؟

گفت : تا به جای عشق بفروشیم!

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
عطر مرموز سه‌شنبه 11 دی‌ماه سال 1386 ساعت 12:37 ب.ظ http://degaran.tk

خیلی جالب بود .
موفق باشی
به من هم سر بزن

عظیما چهارشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 01:10 ق.ظ

سلام داش فری.

من تازه وبلاگتو دیدم ، والا زودتر از اینا میومدم :)


خیلی قشنگه. موفق باشی :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد