در حوالی کوچه دوستی کودکانی دیدم که عشق میفروختند.
گفتم : از برای چه به اینکار مشغولید؟
گفتند : از برای بزرگان مسلکی که در طلب عشق از دنیا در تکاپو به سر می برند.
جلوتر رفتم .
در کوچه ی دوستی ، جوانی بر خاک افتاده بود.
پرسیدم به چه کار مشغولی؟
گفت : در جستجوری عشق خدا هستم.
گفتم : در خاک؟!
گفت : نه ، در جای پای دوستی که صبحگاه در اینجا سجده کرد و خدا رو بوسید.
به کار بیهوده اش خندیدم. ولی در اندیشه ماندم که چرا کودکان در این حوالی عشق می فروشند!
در برگشت از کودک پرسیدم : چرا در این حوالی؟
گفت : برای جمع آوری خاکی که باد از کوچه دوستی می آورد.
گفتم : برای چه؟
گفت : تا به جای عشق بفروشیم!
خیلی جالب بود .
موفق باشی
به من هم سر بزن
سلام داش فری.
من تازه وبلاگتو دیدم ، والا زودتر از اینا میومدم :)
خیلی قشنگه. موفق باشی :)