پریشانی های ذهن یه بنده خدا

یه جایی واسه اینکه بنویسم تا شاید بهم کمک کنه

پریشانی های ذهن یه بنده خدا

یه جایی واسه اینکه بنویسم تا شاید بهم کمک کنه

گریستن

گریستم

آری گریستم . اما اینبار آن گریستنی نبود که آرامم کند.

بر گریستنم گریستم . گریستنی که زاریم را فهماند . روی فکر کردن به خدا را هم ندارم .

شرمسارم از گریستنم ، از کوچکیم ، از زبونیم ، از خوار بودنم ، از ذلیل بودنم .

گریستم . از ته دل .

به یاد آن شعر :

هی فلانی زندگی شاید همین باشد .

یک دروغ ساده

دروغی که برای عده ای سهل ، برای عده ای سخت ، برای عده ای به اجبار و برای عده ای غیر قابل قبول باشد . ولی هست . همیشه بوده و خواهد بود.

خدانگهدارت همسفر!!!

 

 

اندر حوالی دوستی

در حوالی کوچه دوستی کودکانی دیدم که عشق میفروختند.
گفتم : از برای چه به اینکار مشغولید؟
گفتند : از برای بزرگان مسلکی که در طلب عشق از دنیا در تکاپو به سر می برند.

جلوتر رفتم .
در کوچه ی دوستی ، جوانی بر خاک افتاده بود.
پرسیدم به چه کار مشغولی؟
گفت : در جستجوری عشق خدا هستم.
گفتم : در خاک؟!

گفت : نه ، در جای پای دوستی که صبحگاه در اینجا سجده کرد و خدا رو بوسید.

به کار بیهوده اش خندیدم. ولی در اندیشه ماندم که چرا کودکان در این حوالی عشق می فروشند!

در برگشت از کودک پرسیدم : چرا در این حوالی؟
گفت : برای جمع آوری خاکی که باد از کوچه دوستی می آورد.

گفتم : برای چه؟

گفت : تا به جای عشق بفروشیم!