پریشانی های ذهن یه بنده خدا

یه جایی واسه اینکه بنویسم تا شاید بهم کمک کنه

پریشانی های ذهن یه بنده خدا

یه جایی واسه اینکه بنویسم تا شاید بهم کمک کنه

کاش دوربین اختراع نمیشد !!!؟؟

نمی دونم باید ازاینکه میتونیم عکس های همدیگه رو سال های سال بعد داشته باشیم خوشحال ابشم یا نه



بیشتر مشکلات بعد از انتقالی شروع شد


ظاهری ترینش دو ترم مشروطی بود


ولی کاش فقط همین بود


البته یه سرش هم بر میگرده به گذشته که البته بازم نمیدونم این سرگذشت به نفع من بوده یا نه


داستان از اونجا شروع شد که سال پنجم دبستان به ما گفتن درستونو خوب بخونین که باید علاوه بر تیزهوشان تو آزمون مدرسه نمونه دولتی شرکت کنین


ما هم خوندیم و از بین بقیه فقط من قبول شدم و این شد شروع ماجرا


- خوب حالا این مدرسه نمونه دولتی که میگن کجاست؟


- آمل


- آمل؟


ـ بله


و اینکه زندگی ما تو بابله


اینجوری شد که از اول راهنمایی که همه کنار خانواده هستند ما از شنبه صبح تا پنجشنبه بعد از ظهر از صبح تا ظهر تو مدرسه و از بعد از ظهر تا صبح فردا تو خوابگاه بودیم


یاد گریه ها و دلتنگی ها به خیر


خوب آدم تو این شرایط مجبوره دوستانی انتخاب کنه و این دوست میشه خانواده آدم


شاید واسه همینه که نتونستم با خانواده اونجور که باید ارتباط دوطرفه داشته باشم طوری که خانواده برام کاملا غریبه بود


رفت و رفت و دبیرستان شبانه روزی آمل هم قبول شدیم تا رسیدیم به سوم دبیرستان و دوستی های صمیمی و البته با یه شناخت بهتر نسبت به دوران راهنمایی و اخراج میشه گفت غیر رسمی از دبیرستان


دوران دبیرستان هم شد جز بهترین و بدترین دوران زندگی تا قبل از دانشگاه


کلی خاطرات شیرین و کلی هم خاطرات بد که تا مدت ها بد هم اگه کابوسی تو خواب هام بود از همین دوران بود و بازیگر نقش اصلی کابوس ها هم مدیر دبیرستان بود که ازش متنفر بودم چون خیلی محترمانه شرایط اخراج منو فراهم کرد


دلیل اخراج:


دبیرستان تقریبا شبیه زندان بود و با اون درش کامل میشد


شب های امتحان خیلی ها تا صبح درس میخوندند و ما هم بعضی وقت ها جزوشون بودیم


گرسنگی واقعا عذاب آور بود و ما برای گیر اوردن غذا نصف شب به آشپزخانه سلف یه حالی میدادیم


ولی از بد ماجرا شب آخرین امتحان مثل اینکه بعضی بچه ها از پنجره خوابگاه خونه همسایه رو دید میزنن و من و یکی از دوستان هم بی خبر از همه جا خیلی عادی رفتیم تو آشپزخانه برای رفع گرسنگی که اتفاقا روبروی همون خونه بود


مشغول کار خودمون بودیم که دیدیم از خونه همسایه یه مرده داره ما رو نگاه میکنه و وقتی دیدیمش یه پاره آجر پرت کرد طرفمون و ما هم دممون رو گذاشتیم رو کولمون و فرار


همون موقع اومد در دبیرستان رو زد که سرایدار نذاشت بیاد تو


فردا بعد از امتحان مدیر به ما گفت چرا دیشب رفتین آشپزخانه و ما هم زدیم زیرش


وقتی فهمیدم که مدیر نذاشته دوستم برای ترم بعد ثبت نام کنه من هم خیلی راحت رفتم گفتم میخوام از اینجا برم


همین


یه خوبی که رفتنم داشت دونستن قدر خانواده بود و اینکه فقط خانواده میمونه


خوب حالا آدمی که ۶ سال از سال های بچگی رو با دوستاش بوده براش دوستی معنای دیگه ای داره


و این با من به دانشگاه هم اومد با شدت بیشتر


حالا مسایل رو بهتر درک میکنم و دوستانی که باهاشون خندیدم و گریه کردم


دوستان واقعا خوب که باید به خاطرشون خدا رو شکر کنم


ولی این ماجرا به الان رسیده که من تک و تنها اینجام بدون هیچ کدوم از دوست های قبلی و کلی عکس ازشون


و شاید بشه گفت متاسفانه خیلی از عکس هایی که با هم گرفتیم توش مسخره بازی هست و یادآور خاطرات شیرینی هستند که این بیشتر آدم رو عذاب میده


دلیل اصلی اعتیادم به این دنیای مجازی احتمالا همینه


و حالا نمی دونم از این که این همه عکس از دوستانم که یاآور خاطرات هستند دارم خوشحال باشم ؟!


شروع

خوب من دومین وبلاگ رو هم ساختم


کاری هم ندارم که اینجا خوبه یا بد


عنوان وبلاگ معلومه


اینجا نوشته فلسفی یا عرافانی نداریم


نوشته ای که بخواد کسی رو منقلب کنه هم نداریم


و همینطور کارهای روزمره


فقط و فقط برای خالی کردن ذهن (اگه اینجوری خالی بشه)


نوشته های احتمالی نشان دهنده فکر و رفتار من نیست و فقط ناشی اوضاع و احوال من در زمان نوشتنه


سعی میکنم نوشته ها لوس نشه و از مسخره بازی پرهیز کنم و اگه هم اینجوری شد احتمالا واسه عوض شدن روحیه خودم هست و دوست ندارم باعث این بشم که یکی بگه اه این چقدر لوسه


برای عوض کردن قالب فعلا کاری صورت نمیگیره و به نظرم فعلا همینطوری ساده بهتره


چیزهایی که در حال حاضر نوشتم همه چیزهایی بود که در حال حاضر اومد


اگه خیلی خشک بود ببخشید