پریشانی های ذهن یه بنده خدا

یه جایی واسه اینکه بنویسم تا شاید بهم کمک کنه

پریشانی های ذهن یه بنده خدا

یه جایی واسه اینکه بنویسم تا شاید بهم کمک کنه

ذهن مشغولیات

تنگی میکند چیزی در درونم. برای چه؟ چرا؟ نمی دانم  این دانسته حال را

صدای پیانو هنوز همان است. نه تغییری از سر سال ها . نه کم شدن علاقه ای

هنوز و هنوز و هنوز این صدا برایم غریب و زیباست. نمی دانم ولی شاید هنوز پیدا نکردم آشنایی برای جدایی از غربت این صدا!

ارضایی با چندد دقیقه موسیقی و پیپ چیز زیادی نیست ولی هست.

چرا همیشه بدی نفی میشود. برای خوبی باید تلاش کرد؟

چراها از وقتی چراها شروع شدند با من هستند. و چرایی این چراها خودم هستم!

تلاشی نکرده به دنبال رسیدن به سرانجام برای چه؟

تقدس قطره اشکی رو نیافته به دنبال دستمال برای تسکین؟

چشمانم شسته شده اند به خاطر چیزی که ندارم. گذشته هایم کجایند؟

رویاها برای چه می آیند؟ تا کی گول بزنم خاطرات آینده را؟

نوشتن سخت شده در این هوای آشفته انقریب بارانی.

باران کجاست؟؟

حقیقت جدایی

با کابوسی از خیانت و دهانی تلخ به هنگامه دوست نزدیک می شویم

سلام می گوییم

تلخند می زنیم

و منتظر حقیقت جدایی می مانیم

به این امید که مقصر اوست ؛

او بود که تنهایم گذاشت و جرات این که می توان بازی را همچنان ادامه داد ؛ با هیچ کس تقسیم نخواهیم کرد.

(میلاد)

یک سال گذست ولی سنی اضافه نشد

چند وقتیه که احساس یکنواختی و تکراری شدن بدجوری اذیتم میکنه


چیزی که قبلا هم بود ولی الان بیشتر نمود پیدا کرده و داره تو روحیات و اخلاقیاتم تاثیر میذاره


تغییرات رو به خوبی حس میکنم و بدتر اینه که تنبلی خودم باعث میشه که در جهت رفعش هیچ قدمی بر ندارم و این اوضاع رو بدتر کنه


نهایتش امروز و در حقیقت امشب بود


امروز هم مثل روزهای دیگه کاملا تکراری و تقریبا کسل کننده بود.


تا ۱۱ خواب بودم . ناهار خوردم . اینترنت گردی کردم و بعد از ظهری هم یه والیبال زدیم و شب ...


امشب تولدم بود و تو خونه یه تولد کوچیک واسم گرفتن .


تولد امشب یه فرقی با قبلنا داشت.


اصلا خوشحال نبودم و حتی میشه گفت ناراحتی و احساس بد عجیبی داشتم


یک سال از زمانی که نیما تو بیمس واسم تاپیک تولد زد و نوستالژی های پارسال گذشت و امسال شد ولی من هنوز همون فرشادم بدون هیچ پیشرفت قابل ذکر که بشه گفت سالم به بطالت نگذشته که حتی علایق و رفتارم بدتر هم شده به نظرم.


در هر حال یک سال به عمر شناسنامه ای من اضافه شد ولی در اصل یه گام معکوس تو زندگیم بود.


زن و شوهر اول زندگی مشترک تنها هستند و بعد از اینکه همه بچه هاشون ازدواج کردند و به دنبال زندگی خود رفتن تنها میشوند.


در هر دو حال تنهان ولی این کجا و آن کجا


منم الان با یه جور تنهایی بدون دوست در کنارم سر و کله میزنم


به قول شاعر : همه رفتند کسی دور و برم نیست / چنین بی کس شدن در باورم نیست